سروش و سروینسروش و سروین، تا این لحظه: 15 سال و 11 ماه و 5 روز سن داره

سروش و سروین دوقلوهای نازنینم

سروش و سروین و روز مادر در 4 سال و 10 ماهگی

امشب بعد از شام هنوز دور میز شام بودیم که سروش بابا رو صدا کرد: بابا بیا بابا اومد سروش: بابا بیا در گوشت یه چیزی بگم سروین با صدای آروم: یواش مامان نباید بفهمه سروش با صدای آروم: 3 روز دیگه روز مادره باهم بریم واسه مامان گل بخریم. به مامان نگیا بابا با صدای آروم: باشه سروین با صدای آروم: نقشه ی باهم دیگه مونه بابابا صدای آروم: کی این و بهتون گفته؟ سروش با صدای آروم: خانوم مُلَمِمِمون. سروش رو به مامان: مامان تو نفهمیا!!!!! مامان: چشم سروش:تازه بعدشم روز ملممه. به مامان گفتم دو تا کادو بخره بابا : چرا دوتا سروش: آخه دوتا ملمم دارم. مینا جون و کادو جون بابا با تعجب: کادو جون چیه؟ مامان: هدیه جون پس...
8 ارديبهشت 1392

از کرم ابریشم تا پروانه 1

گلای من امروز 7 اردیبهشت، کیت کرم ابریشم مون رو گرفتیم که 31 کرم کوچولو توش بود. بلافاصله رفتیم و از سر کوچه مون براشون برگ توت کندیم . از اون موقع تا وقتی که بخوابین تند تند به کرم ها سر می زدین و وضعیتشون رو چک می کردین و البته گزارش هم که ..... - مامان الان چند تاشون خوابیدن - مامان بیا راهنماییشون کن، گوشه برگ و پیدا نمی کنن - مامان برگ بیار. برگشون داره تموم میشه - مامان برم سر بزنم بهشون از جعبه بیرون نیان(سروش) ...... وشب موقع خواب: مامان خواستی بخوابی، درِ جعبه شون رو ببند بیرون نیان خلاصه با مسئولیت و دقت تمام مراقبشونید و با هم بهشون برگ میدین . حتی برگ ها رو خورد می کنین که به همشون برگ برسه. نگران جاشون هم هس...
7 ارديبهشت 1392

هفته اول و خاطرات ما در خانه ی کودک

عسلای من این رو بگم که پارسال شما بعد از تعطیلات عید به مهد رفتین ، اولش قابل باور نبود چون خیلی راحت رفتین سر کلاس و وفتی من ظهر می آمدم دنبالتون با من نمی اومدین می خواستین نهار اونجا باشین  و بعدش هم با صف دوباره می رفتین به کلاس می گفتین مامان دیرتر بیا دنبالمون.ولی بعد از یک ماه که نمی دونم چه بر شما گذشته بود کم کم آوای نرفتن سر دادین و بعد هم اجتناب شدید از رفتن به مهد. خلاصه زمستون شما رو جایی نفرستادم که فراموش کنید آنچه شما رو آزرده کرده بود. البته ناگفته نماند که تو خونه به شما بیشتر از مهد خوش می گذشت و دامنه ی اختیاراتتون وسیعتر بود و این خودش می تونست دلیلی باشه برای میل به خانه ماندن. واما امسال روز اول من توی طبقه ای ک...
6 ارديبهشت 1392

به یاد دوست....

امروز یه خبری شنیدم از یه عزیزی که ...... تا همین الان که دارم تایپ می کنم حالم سر جاش نیومده.             همه ی دوستای خوبم که الان دارین این پست رو می خونید  برای دوست سروش و سروین که فقط سه سال داره ، و هنوز دوست داره با پدر و مادرش باهم و کنار هم زندگی کنن ، دعا کنین.              دعا کنین پدر و مادرش به همراه آرامش باهم با پسر کوچولوشون برن خونه شون و.....                          ...
3 ارديبهشت 1392

یه روز خوب

ما جمعه تصمیم گرفتیم که روزمون رو خاطره انگیز کنیم. شما جمعه صبح خوب خوابیده بودین و پیشبینی من این بود که شب خوابتون نبره و دیر بخوابید. برای همین تصمیم گرفتیم که بعد از ظهر بریم بیرون و شما حسابی خسته شین و شب زود بخوابین، آخه صبح باید زود بیدار شین و خانه ی کودک منتظرتونه. همه ی این دلایل نتیجه اش شد این: و سروش و سروین گل که سوار لاک پشت شدن. (سروین جونی می ترسیدی که سر بخوری و البته سروشی هم) و بعدش رفتیم به دیدن پرندگان...... اینجا طاووس های خیلی قشنگی داشت که سروشی با یه طاووس سفید،از پشت شیشه بازی میکردی و طاووس دنبال دستت میدوید. و این طوطی زیبا  که کاکادوی دور چشم آبی&...
31 فروردين 1392

و ..... اولین روز

گلای من سلام. در ادامه ی پست قبل باید براتون بگم که روز بعدش خیلی خوب از خواب بیدارشدین و این باورنکردنی بود ولی به هر حال خدا رو شکر. روز اولی بود که به خانه ی کودک می رفتین که من مجبور شدم تمام مدت پیشتون باشم. براتون بگم که در خانه ی کودک ما کلاس به معنایی که ما میشناسیم وجود نداره و بچه های هر گروه سنی توی یک طبقه هستن. کلاس های زبان و نقاشی و یوگا و نمایش خلاق هم جز برنامه هاتونه در روزهای هفته. اینا رو نوشتم چون اثر گذر زمان روی این برنامه ها مثل لاک غلط گیره ، نه به خاطر غلط بودنشون که درست هم هستن. به خاطر کرور کرور برنامه در هر روز و هر ساعت که باعث می شه این لحظه های قشنگ رو از یاد ببریم و یا حداقل در ذهنمون...
28 فروردين 1392

23 فروردین 92 پارک و بازی

گلای من ما روز جمعه مون رو با دوستای بابا گذروندیم و خیلی بهمون خوش گذشت . عمو یه بادبادک خوشکل درست کرده بودن و حلقه های دورش رو هم شما و بابا با کمک هم درست کردین. بعد هم باهم روش نقاشی کشیدیم و آماده شد برای بازی. بعد با هم رفتیم پارک. خاله جونی آش پخته بود که تو پارک خوردیم و بعد شما رفتین بادبادک بازی. اون روز باد نمی وزید و سخت می شد بادبادک رو پرواز داد ولی شما حسابی بدو بدو کردین و خوشحال بودین. تلاش سروش برای به آسمان فرستادن بادبادک و اینبار تلاش سروین خانومی وقتی که تلاش های بسیار برای بازی با بادبادک به ناامیدی بدل شد رفتیم اسکوتر بازی. شما اونجا دوست هم پیدا کردین، دنیز و درسا...
25 فروردين 1392

تولد مامانی

ای نقطه ی آغاز وجودم           ای غایت آرزوهایم         مادرم              آغازین روز بودنت در طلیعه ی بهار مبارک امروز ٢٠ فروردین تولد مامانی بود و ما برای مامانی تولد گرفتیم. سروین گل من از صبح خوشحال بودی و صبح که رفتی خونه ی مامانی (تا من برم خرید) از در که خواستی بری تو گفتی: مامانی تولدت مبارک. و تا شب چند بار به مامانی تبریک گفتی.قربون دختر مهربونم برم. سروشی من هم تند تند زنگ می زد مامانی چرا نمیای تولد رو شروع کنیم. خلاصه شب خوبی بود،‌ جشن میلاد فداکارترین شخص...
20 فروردين 1392