سروش و سروینسروش و سروین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

سروش و سروین دوقلوهای نازنینم

روز اول مهر سال 1393

1393/7/1 23:31
نویسنده : مامان
1,290 بازدید
اشتراک گذاری

امروز صبح ساعت ۵ بیدار شدم  و برای عزیزانم تغذیه ی ساعات تفریحشون رو آماده کردم و همینطور صبحانه رو. بعد از چیدن میز بچه ها رو بیدار کردم. سروین اینقدر ذوق داشت که خودش بیدار شد و سروش هم سریع بیدار شد و بعد از صبحانه و پوشیدن لباس راهی شدیم. اول سروین رو ساعت ۷ و ربع به مدرسه رسوندم و تحویل ناظم دادم. و بعد با سروش به راه افتادیم که مسیر کوتاهی رو درگیر ترافیک شدیم و خلاصه به مدرسه رسیدیم.

 

وبعد از تحویل دادن سروش منتظر ایستادم تا بتونم با مسئولین مدرسه برای برگشت هماهنگ کنم.

در این حین با مربی سروش هم صحبت کردم، مربی بسیار مهربان و باتجربه ای بودن. خیالم کلی راحت شد.

و ساعت ۸ و نیم به مدرسه سروین رفتم و با کلی دردسر و قایم باشک بازی تونستم مربی سروین رو هم ببینم و همینطور عزیز دلم رو که در لباس دانش آموزی از زنگ تفریح بر می گشت.

 

خلاصه موقع برگشت  ساعت ۱۲ مدرسه ی سروش بودم و کمی زودتر تحویلش گرفتم و به سمت مدرسه ی سروین حرکت کردم. کلی شوماخر بازی دراوردم و راس ساعتی که زنگ مدرسه می خورد به مدرسه رسیدم، ولی امان از ترافیک و نبود جای پارک، دوبل و سوبل پارک کرده بودن و جای حرکت برای ماشینها تنها با حرکات اکروباتیک میسر بود. هر طور که بود ماشین و یه جا چپوندم و با حالت دو به سمت درب مدرسه رفتم که سروین عزیزم رو با چشمان اشکبار دیدم. و شاکی از دیرکرد من! ناگفته نماند که بابا سعید عزیزمون امروز به قصد بر داشتن به موقع سروین از مدرسه از شرکت راه افتاده بود که به ترافیک شدید برخورد کرد و من زودتر رسیدم. بالاخره سروش و سروین رو برداشتم و به خانه امدیم و بعد از نهار و کمی استراحت سروین اولین مشقش رو شروع کرد به نوشتن.بابا سعید هم بر نوشتنش نظارت داشت و با آرامش خاص خودش دخترمون رو راهنمایی می کرد. البته ۴ خط سرمشق هم به سروش داد که سروش بعد از نوشتن دو خط گفت دیگه نمی خوام بنویسم و گذاشت و رفت.متفکر

از خاطرات امروز سروش اینکه صبح وقتی ازدحام و تعداد بچه ها رو می بینه بغض می کنه و بقیه ماجرا از زبان سروش: " گریه ام گرفت و اشکام اومد ولی اشکام پاک کردم و رفتم از یه خانومی پرسیدم و به من گفت که حیاط اول ها اون حیاطه ، رفتم حیاط خودمون و از یه خانوم دیگه پرسیدم که صف کلاس بنفش کجاست. اون خانوم هم منو برد سر صفم."

 

پسرم بزرگ شده و اولین گام رو در جهت استقلالش در محیط اجتماعی برداشت. خدایا شکرت. والبته سروین هم مشابه این جریان رو داشته ولی چون از سال قبل با محیط مدرسه اش آشنا بوده حس غریبی اولیه رو نداشته و یکراست سراغ مربی می ره و اسم کلاسش و می گه و به صف می ره.

 

 از دیگر خاطرات امروز اینکه بچه ها تمرین ۱ در دفتر می نوشتند و نگاره ۱ را از کتاب فارسی یاد گرفتند. واما سروین من که امروز اولین ستاره ی تشویقی رو در دفتر تمرینش ثبت کرد که گویا تنها کسی که در کلاس ستاره گرفته سروین بوده.

 

 و در آخر بگم که امروز سی دی های ریاضی و فارسی رو در خانه تمرین کردیم که بسیار جذاب بودن و خداروشکر بچه های من ازش خوششون اومد.

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان پریسا
11 مهر 93 23:49
مبارک باشه، یاد اولین روز مدرسه به خیر. خیلی شیرین و جذاب.
مامان
پاسخ