سروش و سروینسروش و سروین، تا این لحظه: 15 سال و 10 ماه و 18 روز سن داره

سروش و سروین دوقلوهای نازنینم

جشن ورود به مدرسه

1392/7/22 23:27
نویسنده : مامان
1,394 بازدید
اشتراک گذاری

جمعه شب که فرداش روز اول مدرسه برای سروش بود، تو خونه ی مامانی جشن داشتیم. آخه چهار تا سال اولی داشتیم، هردو دوقلوها. سروش و سروین ورود به مدرسه و خاله جون و دایی جون ورود به دانشگاه. خلاصه سروش و سروین حسابی کادو گرفتن و کلی ذوق کردن واسه ی مدرسه رفتن.

حالا سر فرصت عکسها شو براتون می ذارم، آخه برای همین عکسها هی ثبت خاطراتمون امروز و  فردا میشه و از دهن می افته.  

راستی سروین جونی یه هفته دیرتر کلاسهاش شروع می شه و تو این مدت منو کچل کردی که مامان پس من کی باید برم. امیدوارم همیشه همینقدر برای رفتن به مدرسه مصمم باشین.

 

حالا می خوام چند تا از شیرین زبونی های سروین جونی رو بنویسم.

یه شب که خونه ی مامانی بودیم سروین شروع کرد به طرح معما:

اگه تونستین یه کلمه بگین که با "ه" شروع بشه. هر کسی چیزی گفت و سروین به نشانه ی نفی سرش رو تکون می داد. در آخر گفت خوب نتونستین. "هاله زهرا" تعجب   منظورش همون خاله زهرا ی خودمون بود....

حالا یه حیوون که اولش "ج" باشه. باز هم تلاش و حدس های بی شمار و خنده و سر تکون دادن های سروین و در آخر نه ی قراء سروین خانوم. بابا آسونه که"جوزن"ابرو که همون گوزن خودمونه. نمی دونم این ١/٨ رگ چه کرده که بچم از لهجه ی غلیظش کم نمیشه. جوزن و چباب و گذا و .....(همون گوزن و کباب و غذا)

چند تا دیگه هم بود که یادم نمیاد و باید کمک بگیرم. این هم از مصادیق بارز خطا بودن تاخیر در ثبت خاطرات.(اوووووه چقدر این جمله ثقیل شد!!!! متفکر کار، کارِ سرو کله زدن با ادب و فرهنگهچشمک. ای بابا مشکل شد دو تا، جمله ی رمزی هم بهش اضافه شدنیشخند) بگذریییییییییم.....

  دوستون دارم و به خدا می سپارمتون زیباترین دلایل بودنم.   

                                                          ٩ مهرماه ١٣٩٢

و بالاخره عکس ها....

هدیه های مامانی و بابایی و خاله ها و دایی جون

سروش و سروین

سروش وسروین

و این هم قسمتی از هدایای دوستای خوبمون مهدیه جون و مریم جون و مامان و بابای مهربونشون

سروش وسروین

وای دلم خواست برم مدرسه....دروغگو (البته فقط برای کادوهاش)چشمک

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

کنجد مامان
10 مهر 92 20:14
الهی خیره پسرهای نازت رو ببینی عزیزم.خدا واست نگهشون داره و سایه شما بالای سرشون باشه


مرسی عزیزم.
مامان ایمان جون
19 مهر 92 11:40
واااااااااای خدای من چه بانمک بود,چقدر خندیدم.منو یاد یک خاطره از برادرزادم انداخت !! اون موقع شیش سالش بود.
یه روز سر سفره بهمون گفت:کی میتونه یه کلمه ای به ما بگه که اولش د داشته باشه,سر سفره هم باشه؟؟
ما هر کدوم یه چیزی میگفتیم,دیس , دستگیره , دوغ و......
آخرش برگشته بهمون میگه:نه هیشکی نتونست بگه!!!! د دیگ(منظورش ته دیگ بود) یعنی داشتیم منفجر میشدیم از خنده . طفلکی تعجب کرده بود همش میگفت : شماها به چی میخندین؟؟
با دیدن این پست یاد اون افتادم. خیلی جالب بود